درس قاضی بست .فارسی یازدهم
شرح و توضیح لغات وعبارت های درس قاضی بست
- شبگير : صبح زود ، سحرگاه / برنشستن: سوار بر اسب شدن/ كران : حاشيه ، کنار،ساحل
- يوزان: جمع يوز ، يوز پلنگ ها / حشم: چاكران،نوکران ،خدمتكاران ، اطرافيان
- نديمان: همنشينان ، همدمان و مونسان افراد بزرگ / مطربان: خوانندگان و نوازندگان/ چاشتگاه: هنگام خوردن صبحانه / شراع :در اينجا به معني سايه بان » مي باشد و معني بادبان كشتي هم مي دهد.
- منظورازنان» خوردني و غذا(مأکولات) مي باشد.(آرایه ی مجاز) / بسيار نشاط رفت:بسيار خوش گذشت / دست به شراب كردند:مشغولِ نوشيدن شراب(نوشيدني) شدند.
- از قضاي آمده : تقدير چنين بود و اتّفاقي كه بايد پيش مي آمد ، پيش آمد .
- ناو به معني قايق كوچك است. در درس منظور همان كشتي است ناوي ده : ده ناو (کشتي)
- از جهت نشست او : براي نشستن امير مسعود { آماده كردند }
- جامه در عبارت جامه ها افكندند » : گستردني (فرش) / شراع :سايه بان
- مرجع ضمير وي » در جمله : شراعي بروي كشيدند . ناو » مي باشد
- معني عبارت وكس را خبرنه » اين است كه هيج کس از اتّفاقي که قرار بود پيش بيايد ، خبر نداشت.
- نشستن و دريدن گرفتن يعني : شروع به غرق شدن( پايين رفتن )و شکستن كرد.
- هزاهز » يعني : سر و صدا ، فتنه اي که مردم را به جنبش در آورد.
- معادل امروزي عبارت هنر ، آن بود »: بخت يار بود ، شانس آنجا بود.
- بِرُ بودند : نجات دادند .
- نيک در جمله ي نيك كوفته شد »: قيد است به معني بسيار و كاملاً .
افگار » يعني : زخمي / يك دوال پوست و گوشت بگسست » يعني : لايه اي از پوست و گوشت جدا شد .(به اندازه ي تسمه اي از پوست و گوشتش کنده شد .)
- هيچ نمانده بود از غرقه شدن : نزديك بود كه غرق شود،چيزي نمانده بود که غرق شود.
- سور » يعني : شادي و نشاط
از آن جهان آمده »: از مرگ نجات يافته.
- معني كلمه گردانيدن » در عبارت امير جامه بگردانيد »: عوض كردن »
- برنشستن: سوار بر اسب شدن / كوشك: قصر – كاخ
- تشويش: نگراني / اعيان و وزير : بزرگان و وزيران
/ صعب: دشوار – خطرناك / مقرون شدن : همراه شدن / مثال دادن: فرمان دادن، امر كردن / توقيع: مهر و امضاي زير نامه / مبشّر: پيام رسان خبر خوش ، مژده دهنده ، خبر آور .
- سرسام افتاد :سر سام يعني سر درد و هذيا ن گويي (سرسام:نوعي بيماري كه به معناي ورم سر(مغز) مي باشد). كنايه از اين كه ميزان تب ، بسيار بالا بود
- بار، در عبارت بار نتوانست داد»: اجازه ي ملاقات دادن.
- محجوب گشت از مردمان: از ديد مرم پنهان شد،كسي موفقّ به ديدار و ملاقات با او نشد .
– مگر:قيداستثنااست به معني به جز/ چون : ضمير پرسشي به معنيِ چگونه؟
- نُكَت: جمع نكته است. در اين عبارات منظور مطالب مهم و برگزيده است .
- بونصر : ابو نصر مشكان رئيس ديوان رسايل مسعود غزنوي است كه معادل امروزي آن وزير دربار است .
- ديوان رسايل يا رسالت: اداره اي بوده كه از طرف شاه ، مسئول صدور اسناد رسمي و نوشتن نامه هاي دولتي به حكام ولايات بوده است و همه ي مكاتبات دولتي از طريق همين دفتر انجام مي پذيرفته است .
- منظور ازعبارت:چيزي كه در او كراهيتي نبود»:مطلبي كه خبر ي ناگوار وناخوشاينددر آن نبود.
- آغاجي اسم خاص است و منظور شخصي است كه خادم و پرده دارِ مخصوص سلطان مسعود و وسيله ي رسانيدن مطالب،پيام ها و نوشته هاي بين پادشاهان و اميران و بزرگان دولت بوده است . معادل امروزي آن وزير دربار » است .
- خيرخير » :سريع،تند تند / بر آمد : گذشت/ بخواند (خواندن): صدا زدن، دعوت کردن
- يافتن : ديدن . مشاهده كردن / كتّان : نوعي پارچه سفيد رنگ كه از الياف گياهي به همين نام كتان ، بافته شده است / عقد : گردنبند / تاس :تَشت ،ظرفي كه در آن مايعات مي ريزند/ زَبَر : رو/ زير : پايين / توزي: پارچه اي ناز كتاني كه نخست در شهر توز بافته مي شده است، منسوب به توز. / مخنقه: گردنبند/
منظور از شاخ ها،وسایلی فی یا چوبی به شکلِ شاخه ی درخت که شاخه شاخه بوده و بر رویش وسایل تزیینی چون ،گلدان یا کاسه می گذارند.
-حرف را» در عبارت بونصر را بگوي » از نطر دستوري نقش نماي اضافه و قبل از متمّم آمده است يعني : به بونصر بگوي
- درستم » : خوبم ، حالم خوب است .
- بار داده آيد : اجازه ديدار و ملاقات داده شود . ] آيد در اين عبارت فعل معين يا كمكي است بجاي شود [ علّت: بيماري ، ناخوشي و مرض / زايل شد : بر طرف شد .
- نامه توقيعي : نامه يا فرمان امضا شده . / حال: جريان ،وضع
- دبيركافي:يعني نويسنده ي با كفايت و شايسته/ به نشاط : ازنظر دستوري نقش قيدي » داردبه معني با خوشحالي / قلم در نهاد : شروع به نوشتن کرد / نماز پيشين:نماز ظهر / مهمات: کار هاي مهم /فارغ شدن: به پايان رساندن / گسيل کرده: فرستاده بود در اينجا حذف فعل کمکي بود به قرينه ي لفظي صورت گرفته است. / را در مرا : نقش نماي حرف اضافه به معني به» .
- راه يافتن : اجازه ي ورود يافتن. / نيک آمد : به موقع آمدي ( حذف شناسه : ي»به قرينه ي معنوي / زر پاره :زر تکه تکه شده ، زر خرد شده . / غزو :جنگ / بي شبهت: بي شک و ترديد، / ضيعتکي : زمين زراعي کوچکي / َک در ضیعتک:پسوندِ تصغیر به معنی: کوچک/ فراخ تر : بهتر ، راحت تر .
- درم : واحد پول ، درهم، سکّه ی نقره / صلت:هديه / فخر : مايه ي افتخار /وزر : گناه /وبال: عذاب و سختی/ روا داشتن : شايسته دانستن / امير المؤمنين : خليفه مسلمين ( در آن زمان خليفه ي عباسي) / سنّت: شيوه ، روش / در بايست : نيازمند / خداوند ولايات : صاحب همه ي ولايت ها ي اسلامي
- شمار : حساب وکتاب / عهده :مسئوليت /
- عميد : بزرگ / علي اَیُّ حال : به هر حال / توقّف : بازخواست / حطام دنيا :مال دنيا / حطام در اصل به معنی:ریزه گیاهِ خشک / الف در بزرگا : الف کثرت و مبالغه است .( الف تفخيم) / انديشمند : متفکّر
معنی ومفهوم درس
روز دوشنبه ، هفتم صفر، امیرمسعود صبح زود، سوار بر اسب شد و با باز هاي ( پرندگان) شکاری و یوزپلنگان و چاکران و خدمتکاران و نوازندگان به ساحل رود هیرمند رفت و در آنجا غذا و شراب همراه خود بردند و شکار زیادی به دست آوردند زیرا تا نزدیک ظهر(هنگام خوردن صبحانه ) مشغول صید بودند. سپس در کنار رود اقامت کردند و خیمه ها و سایبان هایی در آنجا زده بودند. غذا خوردند و شراب نوشیدند و بسیار خوشحالی کردند.
از آنجا که سرنوشت چنین بود( بر اساس تقدير )، پس از نماز، امیر دستور داد تا کشتي ها را بیاورند و ده قایق کوچک آودند، یکی از آنها بزرگتر بود برای نشستن سلطان وگستردني ها( بستر ها) راپهن کردند و سایبانی بر وی کشیدند. امیر سوار آن قایق شد و هر گروهی از مردم سوار قایق های دیگر شدند و هیچ کس از عاقبت کار خبر نداشت. ناگهان آنها دیدند که چون آب فشار آورده بود قایق پُر از آب شده، قایق شروع به غرق شدن و درهم شکستن کرد، موقعی فهمیدند که می خواست غرق شود. فریادو سر وصدا بلند شد و ، امیر برخاست و بخت یار بود که قایق های دیگر به او نزدیک بودند. هفت و هشت تن ،به آب پریدند و امیر را گرفتند و امیر را بردند و به قایق دیگر رسانیدند و امیر کاملا خسته شده بود و پای راستش زخمی شده بود، به اندازه ی یک کمربند، پوست و گوشتش پاره شد و چیزی نمانده بود که غرق شود. امّا خداوند پس از نشان دادن قدرت خود ،رحم کرد. جشن و شادی به آن زيادي برآنها سیاه شد و وقتي که امیر به قایق رسید، قایقها حرکت کردند و خود را به ساحلِ رود رسانیدند.
امیر از مرگ نجات یافته و به خیمه آمد و لباسهایش را عوض کرد و خیس و ضایع شده بود .سوار اسب شد وفوراًبه قصر رفت. زیرا خبری بسیار ناخوشایند درميان لشکر پیچیده بود و نگرانی و پریشانی بزرگی به پا شده بود. بزرگان و وزیران به استقبال او رفتند، وقتی دیدند پادشاه سالم است . فریاد و دعا در بین سپاهیان و مردم برپا شده بود و آنقدر صدقه دادند که اندازه آن معلوم نبود.
روز بعد امیر دستور داد تا نامه هایی را به غزنین و همه سر زمین های ایران بفرستند وماجرای این
اتّفاق بزرگ و سخت را که پیش آمد و تندرستی که به دنبال آن به دست آمده بود، به مردم خبر دهند و دستور داد تا یک میلیون درهم در غزنین و دو میلیون درهم در ساير سرزمین ها به شکرانه ی این حادثه ی ( به خیر گذشته) به نیازمندان و مستحقان بدهند. وامیر با امضای خود آن نامه را مورد تائید قرار داد و خبر آوران رفتند.
روز پنجشنبه ،یازدهم صفر ،امیرگرفتار تب شد، تبی سوزان ،همراه با سردرد.آن طور که نمی توانست با کسی ملاقات کند به جز تعدادی از پزشکان و خدمتکاران مرد و زن واز بقیه ی مردم دوري جست، مردم بسیار نگران وپریشان بودند و نمی دانستند چه پیش می آید؟
از وقتی که این بیماری پیش آمده بود، بونصر از نامه های رسیده با خط خود نکته برداری می کرد و از تمامی نکته ها آنچه را که در آن خبر ناخوشایندی نبود به وسيله ي من به قسمت پایین کاخ می فرستاد و من آن نامه ها را به آغاجی خادم می دادم و تند تند جواب ها را برای بونصر می آوردم.و امیر را اصلا نمی دیدم تا زمانی که نامه هایی از پسران علی تکین رسید و من خلاصه(نکته هاي) آن نامه ها را که در آنها خبر خوشی بود به دربار بردم. آغاجی نامه ها را از من گرفت و پیش امیر برد. پس از یک ساعت بیرون آمد و گفت: ای ابوالفضل امیراز تودعوت کرده است نزدش بروي.
به نزد امیر رفتم و دیدم که خانه را تاریک کرده اند و پرده های کتانی خیس در آن آویزان کرده اند و شاخه های بسیاری در آنجا گذاشته بودند و تشت های( ظرف ها ي) بزرگ پُر از یخ بر روی آن شاخه ها گذاشته بودند و امیر را دیدم که آنجا بر روی تخت نشسته بود در حالی که پیراهن نازک کتانی بر تن و گردنبندی از جنس کافور در گردن داشت و بوالعلای طبیب آنجا پایینِ تخت نشسته بود.
امیر گفت: به بونصر بگوی که امروز حالم خوب است ودر همین دو سه روزِ آینده ،اجازه ی ملاقات داده خواهد شد، زیرا بیماری و تبِ من به طور کامل از بین رفته است.
من بازگشتم و هر چه اتّفاق افتاده بود به بونصر گفتم. بسیار خوشحال شد و خدای عزیز و گرامی را برای سلامتی امیر شکر کرد و نامه نوشته شد. آن را نزد آغاجی بردم و اجازه ورود یافتم تا بار دیگر افتخار دیدار امیر مسعود را که برای من مبارک بود، پیدا کردم.
امیر نامه را خواند و مُرکّب خواست و آن نامه را امضا کرد و گفت وقتی نامه فرستاده شد، تو ،برگرد که درباره موضوع خاصّی برای بونصر پیامی دارم تا به تو بگویم.
گفتم: اطاعت می کنم و برگشتم با نامه ی امضا شده و آنچه اتّفاق افتاده بود را برای بونصر بازگو کردم. این انسان بزرگ و نویسنده ي شايسته ،با شادمانی شروع به نوشتن کرد و تا نزدیک نماز ظهر این کارهاي مهم را به پایان رسانید و چاکران و سواران را فرستاده بود.
سپس نامه ای نوشت به امیر و هر کاري که انجام داده بود در آن شرح داد. نامه را بردم و اجازه ی ورود یافتم و نامه را به امیر دادم، امیر خواند و گفت: به موقع آمدي و به آغاجی خادم گفت: کیسه ها را بیاور و به من گفت: این کیسه ها را بگیر. در هر کیسه هزار مثقال طلای خرد شده است. به بونصر بگوی طلاهایی است که پدرم از جنگ هندوستان آورده است و بُت های طلایی را شکسته و ذوب کرده و خرد کرده و این حلال ترین مال هاست. در هر سفری برای ما از این طلاها می آورند تا هر وقت بخواهیم صدقه بدهیم که بي شُبهه وحلال باشد ، از همین دستور می دهیم، بدهند.
شنیده ایم که قاضی بست بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر بسیار تهی دست هستند و از کسی چیزی قبول نمی کنند و زمین زراعتی کوچکی دارند. باید یک کیسه را به پدر و یک کیسه را به پسر بدهيد تا برای خود زمین زراعی کوچکی از مالِ حلال برای خود بخرند تا بتوانند راحت تر زندگی کنند. و ما نیز شکرِ این نعمت تندرستی که به دست آوردیم مقدار کمي ادا کرده باشیم.
من کیسه ها را برداشتم و به نزد بونصر آوردم و ماجرا را تعریف کردم. بونصر در حقِّ امیر دعا کرد و گفت: امیر این کار را بسیار خوب و به موقع انجام داد. شنیده ام که بوالحسن و پسرش زمانی پیش می آید که به ده درهم محتاج می شوند. بونصر به خانه بازگشت و کیسه های طلا را با او بردند و پس از نماز کسی را فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را دعوت کرد و آمدند. بونصر پیغام امیر را به قاضی رساند.
قاضی در حقِّ امیر بسیار دعا کرد و گفت: این هدیه مایه ي افتخار من است، پذیرفتم و پس دادم زیرا به آن احتیاجی ندارم و روز قیامت بسیار نزدیک است ونمی توانم جواب گوی آن باشم و البته نمی گویم که :نیازمند نیستم اما چون به آن مقدار اندکی که دارم، قانعم. گناه و عذابِ این عمل را نمی توانم بپذیرم.
بونصر گفت: شگفتا !! طلایی که سلطان محمود با جنگ از بت خانه ها و به زور شمشیر ته دست آورده است و بت هایی طلایی را شکسته و خُرد کرده و گرفتنِ آنرا خلیفه مسلمین[ خلیفه عباسی] حلال می شمارد شما آنرا نمی پذیرید.
گفت: عمرِ امیرطولانی باد وضعیت خلیفه به گونه ای دیگر است .زیرا او صاحبِ همه ولایت های اسلامی است و خواجه بونصر با امیر در جنگ ها بوده است و من نبوده ام و برایم مشخّص نیست که آن جنگ ها برطبقِ شیوه ی پیامبر بوده است یا نه؟ من اينها را نمی پذیرم و مسئولیت این را به عهده نمی گیرم. گفت اگر تو قبول نمی کنی به نیازمندان و درویشان بده. گفت من هیچ نیازمندی در بُست نمی شناسم که بتوان به او طلا داد و این چه کاری است که طلا ها را کسي دیگر ببرد و من در قیامت مورد بازخواست قرار بگیرم؟ به هیچ وجه آن را(اين کاررا) نمی پذیرم.
بونصر، به پسرِ قاضی گفت: تو سهم خود را بردار، گفت: زندگی خواجه ي بزرگ طولانی باد. به هر حال من هم فرزندِ همین پدر هستم . که این سخن ها را گفت و دانش خود را از او آموخته ام و اگر حتّی یک روز هم او را می دیدم و حالات و رفتار او را می شناختم بر من واجب می شد که تمامِ عمر از او پیروی کنم.
(اشاره به این سخنِ معصوم که می فرماید:مَن عَلّمنی حَرفا، فَقَد صَیَّرنی عَبدا./هر کس به من،حرفی بیاموزد،مرا تا اَبد بنده ی خویش ساخته)
چه برسد به این که سالها او را دیده ام ومن هم ،از حساب و کتاب و ماندن و سوال روز قیامت می ترسم.همان طور که او(پدرم) می ترسد و آن مالِ کمي که از دنیا دارم و حلال است، برایم کافی است و به بیشتر از آن نیازمند نیستم.
بونصر گفت: (خدا خیرتان بدهد شما دو نفر چقدر بزرگوارید) و گریه کرد و آنها را بازگرداند و بقیه ی روز در همین فکر بود و از این ماجرا سخن می گفت و روزِ بعد نامه ای به امیر نوشت و ماجرا را بازگو کرد و طلا ها را پس فرستاد.
پایانیک شنبه چهاردهم مهر 98.حسین حسین زاده بافرانی.دبیر ستان شهید چمران.
نایین
معنی و نکات درس:باران محبّت.......فارسی پایه ی یازدهم...
,امیر ,، ,ها ,نامه ,» , ,ها را ,را به ,کرد و ,است و
درباره این سایت